X

مقاله ها

خدیجه‌گلی و اهالی مزرعه
 

خدیجه‌گلی و اهالی مزرعه

امروز قرار نیست برعکس پست‌های قبلی، با یک جهانگرد نقره‌ای آشناتون کنم بلکه امروز می‌خواهم شما را با شخصی آشنا کنم که خودش یک جاذبه گردشگریه :)
چهارشنبه، 06 بهمن 1400 | Article Rating

روز آخر اقامتم در اردکان بود. از طرفی دلم نمی آمد دل بکنم و دوباره پرت بشم توی جریان روزمره زندگی و از طرفی ناگزیر بودم از برگشت. از صبح که بیدار شدم، در ذهنم مرور می‌کردم که در این فرصت کوتاه باقیمانده چه گزینه‌هایی دارم ... بازدید از آب‌انبار ... قنات ... خانه‌های تاریخی که هنوز تیک نخورده بودند ...
ولی مگر همیشه  داستان آدم‌ ها و دل به دل قصه‌هاشون دادن، برای من جذاب‌ترین بخش سفرهام نبود؟
بدون هیچ تردیدی تصمیم‌ام را گرفتم و از سمانه، میزبانم، خواستم که ماشینی را برایم هماهنگ کنه و عازم شدم...

 


چندین کیلومتر از شهر خارج شدیم و رسیدیم به جاده‌ای که در ابتدای آن، آتقی ایستاده و با گویش اردکانی بهم خوشامد میگه.

 می‌ریم جلوتر و می‌بینم به‌به.
 چه شلوغ‌پلوغه و جمع همگی‌ هم که جمع‌ه.
 از ماشین پیاده می‌شم و خدیجه‌گُلی میاد به استقبال‌مون.
 مثل همه اهالی این دیار با گرمی و مهربونی خوش‌وبش میکنه و میگه : کاش زوتر خبر داده بودین سرو وضعم رو مرتب کرده بودم.
می‌خندم و می‌گم دیگه چیو قرار بود مرتب کنی. به این قشنگی هستی که.

نگاهی می‌اندازم به آدم‌های که ایستادن کنارمون و بهش می‌گم نمی‌خوای معرفی‌مون کنی ؟blush

شروع می کنه به معرفی تک‌تک شون و خیلی خلاصه در حین معرفی، یه مختصری هم از قصه زندگی‌شون برام می‌گه.

 ایشون آقا غلامه و خانمش، بانو...
صداشو میاره پایین و یواشکی اضافه می‌کنه :
آقاغلام، بانو رو بعد سالها زندگی مشترک جاگذاشت و ولش کرد. بانو، مریض و زار شد و سال‌های سختی داشت. ولی نمی‌دونم چی شد که غلام بعد چندسال دوباره برگشت به بانو و حالا سالهاست که دوباره با هم زندگی می‌کنند ...
بهش  می گم می خوای یه عکس با بانو و غلام ازتون بگیرم ؟
میخنده و می ره وسط شون می ایسته.

 

 

آشنایی با مقاصد گردشگری
 
آشنایی با مقاصد گردشگری


کمی می‌ریم جلوتر و با تعجب خیره می‌شم به آقایی که وسط ایستاده و دوتا خانم از دوطرف دست‌هاش رو گرفتن . خدیجه‌گلی متوجه تعجم می‌شه و درگوشم میگه باباحیدره و دوتا زنهاش. شهین زن اولش بوده و با عشق و عاشقی عروسی می‌کنند ولی از بخت بد، بچه‌اش نمیشه و باباحیدر مجبور میشه زن دوم اختیار کنه. مهین خانم که دختردار می‌شه و سودابه را به دنیا میاره ولی انگار قسمت بوده که شهین هم مادر بشه و بعد بیست سال باردار میشه و همین دوسه سال قبل، همون موقع که کرونا اومد، بچه هم به دنیا اومد و اسمش رو هم گذاشتن کرونا.

یهو چشمم اون وسط می‌خوره به یه خانم بلوند و چشم‌آبی . میگه تانیا خانم از مهمون‌های خارجی‌مونه و با گفتن کلمه خارجی، لبخند بزرگی صورتش رو پر می‌کنه.

دونه به دونه با همگی آشنا می‌شم و همزمان خدیجه‌گلی داره از خودش برام می‌گه. آفتاب ظهر مستقیم داره می‌خوره توی صورتم و پیشنهاد می‌ده بریم خونه یه چای بخوریم. 
 

 

 

با هم می‌ریم توی خونه و با شوهر خدیجه سلام و احوالپرسی می‌کنم.
پیرمرد کمی ناخوش‌احوال بود و رختخوابش هم گوشه اتاق پهن بود. خدیجه گفت که سالهاست که مریضه.

خونشون خیلی عجیب و جذاب بود. انگار وارد یه گالری هنری شدم . باور نمیشه دارم اینهمه خلاقیت رو یکجا دارم می‌بینم. برام کمی از هر دری گفت. 
از کارهای هنری و دستی‌اش که با ضایعات و موادبازیافتی درست می‌کنه تا محمدخاتمی که عکسش رو زده بود روی دیوار و می‌گفت خیلی دوسش دارم و خاطرش برام خیلی عزیزه. می خندم و می گم منهم دوسش دارم.

 باعلاقه تک تک المانهای تزیینی خونه رو می‌بینم. از کف زمین و تا خود سقف، انگار امضای خدیجه‌گلی رو روی خودشون دارن.

چون می‌دونم عکس گرفتن رو دوست داره می‌گم می‌خوای بشینی کنار حاجی یه عکس مادام موسیویی ازتون بندازم ؟wink
می‌خنده و میشینه گوشه رختخواب روی زمین.

کم کم وقت رفتنه . باید آماده بشم که برگردم شهر. چون شب بلیط برگشت دارم به تهران.
 

 

آشنایی با مقاصد گردشگری
 
آشنایی با مقاصد گردشگری

 

 موقع خداحافظی رسیده و همه اهالی ایستادن واسه بدرقه.

از گلی و دخترش انار بگیر تا حاجی‌نوروز و پسرش، فیروز .

آقاغلام و بانو هم اومدن.

احتمالا خاطرم عزیز بوده چون حتی آقاماشاالله گنده‌دماغ و بی‌اخلاق و فرشاد که همیشه خدا نشئه است هم اومدن. از تک‌تک‌شون خداحافظی می‌کنم و می‌رسم دوباره به خدیجه‌گلی. بهش می‌گم چه حیف که این کرونای ورپریده هنوز اینجاست و نمی‌تونم همچین محکم و دلِ سیر بغلت کنم . میگه ایشالا دفعه بعد که اومدی، رفته و بغل می‌کنیم همو.

 

از مزرعه عروسک‌ها خارج شدیم و افتادیم در جاده به سمت اردکان ... به لطف ‌کارخانه‌های ریز و درشت صنعتی که شهر را در محاصره خودشان درآورده‌اند، هوا غبارآلود بود و پر از آلودگی و این یعنی پتانسیل لازم برای حال‌بدی من که بیش از حد حالم به کیفیت هوا گره خورده. ولی جالب بود که حالم خوش بود و تا ساعت‌ها بعدش هم حال خوشم ادامه داشت. حال خوشی که مامانِ عروسک‌ها بهم هدیه داده بود و مصاحبت با اهالی مزرعه عروسک‌ها ...

 


 

 

خدیجه عباسی، حدود 40سال ساکن اردکان بود و تقریبا هشت سال قبل مجبور میشه که با همسرش برای زندگی به منطقه ای روستایی در بیست کیلومتری اردکان کوچ کنه. این اتفاق باعث میشه که دچار افسردگی بشه و دوسال هم توی این حال می‌مونه. ولی به قول خودش یه روز صبح پامیشه و به خودش میگه تاکی باید توی این شرایط بمونم. باید کاری کنم و خودمو نجات بدم . و تنها کاری که از دستش برمیاد عروسک درست کردنه. کم‌کم شروع می‌کنه و به مرور تعداد عروسک‌هاش زیاد میشه و اول نظر مردم روستا و در مرحله بعد نظر توریست‌ها را جلب می‌کنه و روز به روز حال روحش بهتر میشه تا امروز که وقتی پای حرفهاش مینشینی کاملا ذوق زندگی رو حس می کنی. نکته‌ای که مزرعه عروسکها رو متمایز کرده اینه که هر کدوم از اونها مثل آدم‌های واقعی، یه سرگذشت و قصه زندگی دارند و در کنار هم مشغول گذران زندگی‌اند.

و نکته‌ای که برای من جالب بود، اینکه یه خانم که متعلق به گروه سنی نقره‌ای هست، با خلاقیت و ذوق تونسته برای خودش از طریق جذب توریست ها به مزرعه کسب درآمد کنه و درواقع توی داستان امروز ما، نقش اول قصه یک جهانگرد و گردشگری نقره‌ای نیست بلکه کسیه که داره از طریق خوداشتغالی توی حوزه گردشگری فعالیت می‌کنه



 

منابع :
 

  • مکالمه حضوری با خانم خدیجی عباسی
تصاویر
  • خدیجه‌گلی و اهالی مزرعه
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: